خداحافظ
داداشی منم...همون که یه روزی به ساعت نگاه میکردی تا از سفر برسه
همونم ولی اینبار دیگه برگشتی در کار نیست
برنمیگردم چون تو هم دیگه منتظر اومدنم نیستی
منم تو خیال اومدن نیستم
قصه ی رفتنم از وقتی شروع شد...که تو باهام بودی
گفتم داداشم هوامو داره...گفتن داداشت کو؟؟؟
برگشتم نبودی....کل کوچه رو گشتم...محله ها رو گشتم...نبودی
درست وقتی لازمت داشتم رفتی
روز بعدش توی دعوا گفتی خواهرم هوامو داره...جلو اومدم گفتم راس میگه...نمیذارم باهاش بد باشید
اما وقتی بازیتون شروع شد ...رفتم...با این تفاوت من سایه موجا گذاشم و رفتم
ولی تو هیچیتو جا نذاشتی جز خاطرات تلخت...
تو دنبالم گشتی و ندید بالای کوچه با چه گریه ای داشتم میرفتم...با چه زحمتی ساکم را میبردم
من گشتم نبودی ولی تو گشتی و ندیدی...داداششش...خداحافظ